هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست


باید همه را زین دونفس دل به هوا بست

درگلشن ما مغتنم شوق هوایی ست


ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست

یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم


یارب عرق شرم که مضمون حیا بست

تحقیق ز ما راست نیاید چه توان کرد


پرواز بلندی به تحیر پر ما بست

از وهم تعلق چه خیال است رهایی


در پای من این گرد زمینگیر حنا بست

بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا


آه از دل آزاد که خود را به چها بست

بر خویش مچین گر سرمویی ست رعونت


این داعیه چون آبله سرها ته پا بست

گر نیست هوس محرم امید اجابت


انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست

کم نیست دو روزی که به خود ساخته باشی


دل قابل آن نیست که باید همه جا بست

فقرم به بساطی که کند منع فضولی


نتوان به تصنع پر تصویر هما بست

دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی


بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست

بیدل نتوان برد نم از خط جبینم


نقاش عرق ریز حیا نقش مرا بست